دوست دارم خیاطی کنم
اما نه مثل دیروز...
اصلأ باید کوکهای پیوست دیروز را
بشکافم.
باید از نو الگو بکشم.
زیرا دیروز دل به شدت تنگ بود.
باید امروز را"اِوازمان" بدهم تا دل تنگ نشوم
تالحظات، تنخورم باشند
باید جا دوخت بگذارم؛
تا راهی برای برگشت باشد.
یادم باشد،اندازهها را طوری دقیق بگیرم
وآنقدر زیبا بدوزم
که هر کس مرا در لباس روزگار دید
به سراغم بیاید و بگوید؛
خودت " زندگی ات" را دوختهای؟
فاطمه طاووسی
فرو می رویم...
گاهی
من در گوشه ذهن
تودرگنج خیال
وهردودرپشت بخارزده ی یک رویا
چنان غرق می شویم
که یادمان می رود
به انتظارکسی نشسته ایم
وهرشب
کنار پنجره
خواب سیب می بینیم.
علیرضا کریمی
آذر انتهای پاییز است...
جایی برای وداع همیشگی با عاشقی!
درست مثل برگ درختی که خودش را
از باد و باران و خشکی و تنهایی نجات داده
تا شاید دوباره جان بگیرد!
تا شاید برخلاف همه چیز در پاییز گرما بگیرد و سبز شود!
آذر...
انتهای شبهای
دلتنگی است
انتهای شبهای عاشقی...
شبی یلدا دارد که انتهای تمام شب هاست...
بلندترین شب سال که منتظر مانده
شاید برخلاف همه قاعده ها
پاییز جای خودش را به زمستان ندهد
آذری که آتش است و حالا...
باید به پای سرمای زمستان بسوزد...
محسن صفری
ایستاده ام در باد
با چمدانی پُر از خاطرات کهنه
منتظر اولین قطار
با ذهنی مملو از افکار نامنظم و زجرآور
و چشمانی خسته...!
سر در گم و تنها...
من کیستم!؟
به کجا می روم!؟
چقدر کلمات مبهم در ذهنم موج میزند!
آسمان ابری ست و ذهنِ من مشوش...
سوزِ باد، همچون صدای سوت قطار از دور می آید
نگران و چمدان به دست
به راهی دراز...
نامعلوم...
به سفری بی باز گشت...
بی انتها...
فکر می کنم.
من...
به کجا خواهم رفت!؟
نمیدانم...
فاطمه طاووسی
یک عمر صدای
لکو لک چرخ خیاطی
آهنگ زندگی ام بود
و سالهاست که لحظات خوب زیستنم را
مثل لحاف چهل تیکه ی کرسی مادر بزرگ...
با آن دوخته ام...!
طوری که هیچ بشکافی نتواند بشکافد
و قیچی کرده ام آدم های ناقواره ی زندگیم را..
برای خوشبختی دوستانم اِوازمان های
زیادی از جنس مهر اضافه کرده ام.
دور تا دور فرزندانم را باعشق مغزی دوزی کرده
وشالوده ی محبت را برای همه به ارمغان آورده ام.
من یک زنم...
یک خیاط...
با پنس های به جا از زندگی ام
عمرم را به بهترین
شکل تن خور خویش ساخته ام...
پس...؛ کوک پشت کوک می زنم
تا الگویی...
زیبنده باشم...
فاطمه طاووسی
بعضی وقتا چقدر دلت می گیره...!
هر کاری میکنی که دلت
اون حس غریب رو فراموش کنه
به هیچ وجه نمیشه.
به هر چی که دوست داری فکر میکنی ،
زنگ میزنی به بهترین دوستت
ولی حوصله ی صحبت کردن باهاشو نداری...!
حتی چایی دم میکنی با هل و گلاب؛
اما حس خوردنش رو هم نداری...!
پا میشی کیک درست میکنی اما به دلت نمی چسبه
آبپاش دست میگیری به گلای باغچه آب میدی...
امـّـــا خیــــــر...!
دلت بـــــــاز مـیاد ســر خـونــه اولـش...
حتی...
صدای قناری که اینقدر دوست داشتی عین مته تو مخته...
دلت هی بهونه میگیره و هی غر میزنه.
با کوچکترین ساز مخالف این دل صاب مرده میشکنه و
اشکت سرازیر میشه.
همه ی نگرانیت اینه که بهونه دستش ندی.
خستهای
بی حوصلهای.
هیچی خوشحالت نمیکنه!
فقط دوست داری رو تخت دراز بکشی و چشاتو ببندی
و بدون اینکه به هیچ موضوعی فکر کنی
فکرت بلاتکلیف باشه...
به نظرت اینجور وقتا اسمش چیــه؟!
وقــتـــای دلـتـنــگی؟!
دلتنگی برای کی؟!
برای چی؟!
به چه دلیلی؟
منکه نمیدونم...
"محمود درویش" میگه که:
اصعب المعارک التی ستخوضها فی حیاتک...
تلک هی التی تدور بین عقلک الذی یعرف الحقیقة
و قلبک الذی یرفض ان
یتقبلهاسَخت ترین نبردهایی که تو زندگیت داری
نَبردهایی هستن که
بین ذهنت که حَقیقت رو میدونه
و قلبت که حاضر به پذیرشش نیست،
میچرخه...
سهم من از آذر امسال
دلتنگی توست
و چشمانی خیس
که در شب تولدتت
مرا همراهی می کند...
پدر...
فاطمه طاووسی
و باز جای خالی تو...
روی سکوی دم در خانه
مرا دلتنگ میکند...!
گاهی وقتها در هوای نبودنت مینشینم روی سکو
و با خیالت حرف میزنم
دستت را میگیرم
حالت را میپرسم
درست مثل همان روزهایی که همانجا کنارت مینشستم...
چقدر چشمهایت حرف داشت
همان چشمهای سبز و قشنگی که همیشه
تصدقش می رفتم
دلم برای گرمای دستانت تنگ شده است.
وقتی که انگشت های مرا میفشردی
و با هُرم نوازشگر آنها،
با لبخندت
حال دل مرا شور می بخشیدی
چگونه فراموش کنم روزهای خوشبختی ام را در کنار تو...!؟
مدتهاست رفته ای اما...
خاطراتت همچنان بر رویِ سکوِی دمِ خانه
با من حرف می زند.
فاطمه طاووسی
گاهی پنجرهای باز
یادآور دلتنگی و نبودن
آن معشوقی است که باید باشد
تا دستان پرمهرش
آن پرده نیمه آویزان و پاره را رفو کند
باید کسی باشد تا
تاریکی محض این اتاق سرد را
با چشمان پرفروغش گرما بخشد
گاهی باید پاییز را
با تمام زیبایی که دارد، نپذیرفت
من دلتنگم...
یادت مرا در تنهایی خودم
به مرز جنون میکشاند...
فاطمه طاووسی
آی پنجره
چرا باز ماندهای؟
باد پاییزی تمام خاطراتم را به هم می ریزد.
مرا در تاریکی خودم رها کن.
میخواهم تنها باشم...
فاطمه طاووسی
یادش بخیر
روزهای خوشی که در میان کوچه های تنگ و باریک گذشت.
کوچه هایی که باریک بودنش دلها را بیشتر به هم نزدیک میکرد.
و چه باصفاتر هنگامی که
اوایل اردیبهشت بوی نم باران و دیوارهای کاه گِلی
هوش از سرِ هر رهگذری می ربود
و آن گلهای کاغذی که در کوچه سرک میکشیدند از لب دیواربلند...
آه! که چه شبها نامه های عاشقانهای
زیر نور کم سوی تیر چراغ برق خوانده و قند را در دل عشاق می سایید
و خاطرات...
آن گمشدگان کوچه پس کوچه های قدیمی که
شیرینی لحظه لحظه های آن هرگز از یادمان فراموش نخواهد شد..
حتی در شنیدن آژیر قرمز و پناه بردن در زیرزمین خانه.
یادش بخیر...!
فاطمه طاووسی
در تاریخ 4 آذر ماه 1403 سرکار "خانم طاووسی" «مسئول انجمن فرهنگی ادبی فریاد نیکان» با مدیر محترم آموزشگاه مقطع ابتدایی رسول جم جناب آقای "ابوالفضل نیکبخت" دیدار نمود.
ادامه مطلب ...
ای رفـــتـــه ز دل ، رفـــتـــه ز بـــر ، رفـــتـــه ز خـــاطــر
بـــــر مـــــن مـــــنـــــگــــر تــــاب نــــگــــاه تــــو نــــدارم
بــر مــن مــنــگــر زانــکــه بــه جــز تــلــخــی انـدوه
در خــــاطــــر از آن چــــشــــم ســــیــــاه تــــو نـــدارم ادامه مطلب ...
اهل حسن آباد جرقویهٔ ی اصفهان / متولد ۱۰ بهمن ۱۳۶۴
دارای مدرک لیسانس علوم تربیتی و مشاوره
حکایت آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است.
محقق: حکیم ابوسعید علی طاووسی
کسی که چرایی زندگی را یافته، با هر چگونهای خواهد ساخت
رؤیاهاتو از دست نده
واسه این که اگه رؤیاهات از دس برن
زندگی عین بیابون برهوتی میشه
که برفا توش یخ زده باشن
رؤیاهاتو از دست نده
واسه این که اگه رؤیاها بمیرن
زندگی عین مرغ بریده بالی میشه
که دیگه مگه پروازو خواب ببینه
"لنگستون هیوز"
ادامه مطلب ...
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
- اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
- دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
- و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
- اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
- اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
- و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.
طی صد سال گذشته، اتفاق های عجیب زیادی در ادبیات ایران رخ داده است.
شاعران و نویسندگانی که هر کدام با مشی رفتاری و آثار خود خون تازهای به رگهای کهن سال ادبیات پارسی دواندهاند و البته حاشیههایی که همیشه در کنار ادبیات نفس کشیده است. ادامه مطلب ...
وقتی سخن از ”عشق“ به میان میآید یک راست به ”باغِ عرفان“ میرویم، به آنجا که عشق یکی است و معشوق یکی و دل یکی است و دلدار یکی؛ به آنجا که عشق صرفاً یک مفهوم انتزاعی است و میان عشق ”خانقاهی“ و ”خراباتی“ هیچ فرقی وجود ندارد.
ادامه مطلب ...
رمان بینوایان یک داستان جادوئی و متعلق به تمام اعصار است از هرگونه صفات خوب و بد انسانی در آن نشانی است. من تقریباً هر دو سال یکبار این رمان را می خوانم و هر بار با بخشی از صفات آدمی آشنا می شوم. البته با ترجمه ی زنده یاد "حسینقلی مستعان" در دو جلد که چاپ سال 1349 است. ادامه مطلب ...
وقتی هُدهُد در میان بومان [جُغدها] افتاد، بر سَبیل رهگذر به نشیمن ِ [لانه] ایشان نزول کرد. و هدهد به غایتِ حدّتِ بَصَر مشهور است و بومان روز کور باشند، چنانکه قصّهی ایشان نزدیک اهل عرب معروف است. آن شب هدهد در آشیان با ایشان بساخت و ایشان هر گونه از وی استخبار [کسب خبر] میکردند.
ادامه مطلب ...