ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
فرو می رویم...
گاهی
من در گوشه ذهن
تودرگنج خیال
وهردودرپشت بخارزده ی یک رویا
چنان غرق می شویم
که یادمان می رود
به انتظارکسی نشسته ایم
وهرشب
کنار پنجره
خواب سیب می بینیم.
علیرضا کریمی
آذر انتهای پاییز است...
جایی برای وداع همیشگی با عاشقی!
درست مثل برگ درختی که خودش را
از باد و باران و خشکی و تنهایی نجات داده
تا شاید دوباره جان بگیرد!
تا شاید برخلاف همه چیز در پاییز گرما بگیرد و سبز شود!
آذر...
انتهای شبهای
دلتنگی است
انتهای شبهای عاشقی...
شبی یلدا دارد که انتهای تمام شب هاست...
بلندترین شب سال که منتظر مانده
شاید برخلاف همه قاعده ها
پاییز جای خودش را به زمستان ندهد
آذری که آتش است و حالا...
باید به پای سرمای زمستان بسوزد...
محسن صفری
یادش بخیر
روزهای خوشی که در میان کوچه های تنگ و باریک گذشت.
کوچه هایی که باریک بودنش دلها را بیشتر به هم نزدیک میکرد.
و چه باصفاتر هنگامی که
اوایل اردیبهشت بوی نم باران و دیوارهای کاه گِلی
هوش از سرِ هر رهگذری می ربود
و آن گلهای کاغذی که در کوچه سرک میکشیدند از لب دیواربلند...
آه! که چه شبها نامه های عاشقانهای
زیر نور کم سوی تیر چراغ برق خوانده و قند را در دل عشاق می سایید
و خاطرات...
آن گمشدگان کوچه پس کوچه های قدیمی که
شیرینی لحظه لحظه های آن هرگز از یادمان فراموش نخواهد شد..
حتی در شنیدن آژیر قرمز و پناه بردن در زیرزمین خانه.
یادش بخیر...!
فاطمه طاووسی
گاهی دلتنگی
شبیه دیدن عکسی قدیمی میان آلبوم خانوادگی است،
شبیه پیدا کردن نوشتهای غبار گرفته
از زیر فرشهای کفِ اتاق،
چیزی مانند بوی کمرنگِ عطر
از شیشهی خالی ادکلن مورد علاقهات،
دیدن شاخه گلی خشک
میان صفحات کتاب قطوری که مدتها بازش نکردهای،
خواندن دوبارهی کارت پستالهای نَم کشیده
و ملاقات اتفاقی با چهرهای که سالها پیش همسایهات بوده…
ما در گذشتههایمان زندگی می کنیم
و همیشه جسممان
به ناچار
به روزهای بعدی منتقل می شود.
بابک زمانی
ای رفـــتـــه ز دل ، رفـــتـــه ز بـــر ، رفـــتـــه ز خـــاطــر
بـــــر مـــــن مـــــنـــــگــــر تــــاب نــــگــــاه تــــو نــــدارم
بــر مــن مــنــگــر زانــکــه بــه جــز تــلــخــی انـدوه
در خــــاطــــر از آن چــــشــــم ســــیــــاه تــــو نـــدارم ادامه مطلب ...
اهل حسن آباد جرقویهٔ ی اصفهان / متولد ۱۰ بهمن ۱۳۶۴
دارای مدرک لیسانس علوم تربیتی و مشاوره
می گذرد!
آرام بگیر عزیزِ من!
در انتهای ِ شب، روشنی ِآفتاب نشسته بر پنجره
در انتهایِ اندوه و اشک، زیبایی ِ لبخندی ست
در انتهای سختی ها، آسانی ست
و انتهای زمستان،
بهار با فنجانی چای منتظر توست!
می گذرد!...
چایت سرد نشود عزیزِ دلم...
آنکه ویران شده از یار، مرا می فهمد
سرِ بی جُرم سرِ دار، مرا می فهمد
سوخت پروانه در آغوشِ گناهی سوزان
آن که می سوزد از اسرار، مرا می فهمد
تنِ من در تبِ تَردید، به تاوان، می سوخت
آن که دل داده به دلدار، مرا می فهمد
شعر در پرده ی اوهام به خود می پیچد
شهر در حسرتِ این بار، مرا می فهمد
باز... آغوشِ نگاهم به تمنّا هر شب
گریه می کرد و، دلِ زار، مرا می فهمد
تیشه بردار! تمامِ دلِ من فرهاد است
آه...! حلاج، سرِ دار، مرا می فهمد
محبوبه وطن خواه