انجمن ادبی فریاد نیکان

انجمن ادبی فریاد نیکان

شعر و ادبیات پارسی
انجمن ادبی فریاد نیکان

انجمن ادبی فریاد نیکان

شعر و ادبیات پارسی

دوختن...


دوست دارم خیاطی کنم
اما نه مثل دیروز...
اصلأ باید کوک‌های پیوست دیروز را
بشکافم.  
باید از نو الگو بکشم.
زیرا دیروز دل به شدت تنگ بود.
باید امروز را"اِوازمان" بدهم تا دل تنگ نشوم
تالحظات، تنخورم باشند
باید جا دوخت بگذارم؛
تا راهی برای برگشت باشد.

یادم باشد،اندازه‌ها را طوری دقیق بگیرم

وآنقدر زیبا بدوزم
که هر کس مرا در لباس روزگار دید
به سراغم بیاید و بگوید؛
خودت " زندگی ات" را دوخته‌ای؟



فاطمه طاووسی


مسافر... _ فاطمه طاووسی

ایستاده ام  در باد

با چمدانی پُر از خاطرات کهنه

منتظر اولین قطار

با ذهنی مملو از افکار نامنظم و زجرآور

و چشمانی خسته...!

سر در گم و تنها...

من کیستم!؟

به کجا می روم!؟

چقدر کلمات مبهم در ذهنم موج می‌زند!

آسمان ابری‌ ست و ذهنِ من مشوش...

سوزِ باد، همچون صدای سوت قطار از دور می آید

نگران و چمدان به دست

به راهی دراز...

نامعلوم...

به سفری بی باز گشت...

بی انتها...

فکر  می  کنم.

من...

به کجا خواهم رفت!؟

نمی‌دانم...

 فاطمه طاووسی

خیاطی..._فاطمه طاووسی


یک عمر صدای
 لکو لک چرخ خیاطی
 آهنگ زندگی ام بود
و‌ سالهاست که لحظات خوب زیستنم را
مثل لحاف چهل تیکه ی‌ کرسی مادر بزرگ...
با آن دوخته ام...!
طوری که هیچ بشکافی نتواند بشکافد
و قیچی کرده ام  آدم های ناقواره ی زندگیم  را..
برای خوشبختی دوستانم  اِوازمان های
زیادی از جنس مهر اضافه کرده ام.
دور تا دور فرزندانم را باعشق مغزی دوزی کرده
وشالوده ی محبت را برای همه به ارمغان آورده ام.
من یک زنم...
یک خیاط...
با پنس های به جا از زندگی ام
عمرم را به بهترین
شکل تن خور خویش ساخته ام...
پس...؛ کوک پشت کوک می زنم
 تا الگویی‌...
زیبنده باشم...
  

فاطمه طاووسی

بعضی وقت ها...! _ فاطمه طاووسی

بعضی وقتا چقدر دلت می گیره...!

هر کاری می‌کنی که دلت 

اون حس غریب رو فراموش کنه 

به هیچ وجه نمیشه. 

به هر چی که دوست داری فکر می‌کنی ، 

زنگ  می‌زنی به بهترین دوستت 

ولی حوصله ی صحبت کردن باهاشو نداری...!

حتی چایی دم می‌کنی با هل و گلاب؛ 

اما حس خوردنش رو هم نداری...!

پا میشی کیک درست می‌کنی اما به دلت نمی چسبه

آبپاش دست می‌گیری به گلای باغچه آب میدی...

امـّـــا خیــــــر...!

دلت بـــــــاز مـیاد ســر خـونــه اولـش... 

حتی...

صدای قناری که اینقدر دوست داشتی عین مته تو مخته... 

دلت هی بهونه می‌گیره و هی غر می‌زنه.

با کوچک‌ترین ساز مخالف این دل صاب مرده می‌شکنه و 

اشکت سرازیر میشه. 

همه ی نگرانیت اینه که بهونه دستش ندی. 

خسته‌ای 

بی حوصله‌ای. 

هیچی خوشحالت نمی‌کنه!

فقط دوست داری رو تخت دراز بکشی و چشاتو ببندی 

و بدون اینکه به هیچ موضوعی فکر کنی 

فکرت بلاتکلیف باشه... 

به نظرت  اینجور وقتا اسمش چیــه؟!

وقــتـــای دلـتـنــگی؟!

دلتنگی برای کی؟!

 برای چی؟!

 به چه دلیلی؟

منکه نمی‌دونم...


فاطمه طاووسی

پی نوشت:

 "محمود درویش" میگه که:

اصعب المعارک التی ستخوضها فی حیاتک... 

تلک هی التی تدور بین عقلک الذی یعرف الحقیقة 

و قلبک الذی یرفض ان

یتقبلهاسَخت ترین نبردهایی که تو زندگیت داری  

نَبردهایی هستن که 

بین ذهنت که حَقیقت رو میدونه 

و قلبت که حاضر به پذیرشش نیست،

میچرخه...

تولدی بدون تو... _ فاطمه طاووسی

سهم من از آذر امسال
دلتنگی توست
و چشمانی خیس
که در شب تولدتت
مرا همراهی می کند...
پدر...

فاطمه طاووسی

به یاد پدر... _ فاطمه طاووسی

و باز جای خالی تو...

روی سکوی دم در خانه

مرا دلتنگ می‌کند...!

گاهی  وقتها در هوای نبودنت می‌نشینم روی سکو 

و با خیالت حرف می‌زنم

دستت را می‌گیرم 

حالت را می‌پرسم

درست مثل همان روزهایی که همانجا کنارت می‌نشستم...

چقدر چشم‌هایت حرف داشت

همان چشم‌های سبز و قشنگی که همیشه 

تصدقش می رفتم

دلم برای گرمای دستانت تنگ شده است.

وقتی که انگشت های مرا می‌فشردی 

و با هُرم نوازشگر آنها، 

با لبخندت 

حال دل مرا شور می بخشیدی

چگونه فراموش کنم روزهای خوشبختی ام را در کنار تو...!؟

مدتهاست رفته ای اما...

خاطراتت همچنان بر رویِ سکوِی دمِ خانه 

با من حرف می زند.

فاطمه طاووسی

پاییز همیشه زیبا نیست... _ فاطمه طاووسی

گاهی پنجره‌ای باز
 یادآور دلتنگی و نبودن
 آن معشوقی است که باید باشد
 تا دستان پرمهرش
 آن پرده نیمه آویزان و پاره را رفو کند
باید کسی باشد تا
 تاریکی محض این اتاق سرد را
با چشمان پرفروغش گرما بخشد
گاهی باید پاییز را
با تمام زیبایی که دارد، نپذیرفت
 من دلتنگم...
 یادت مرا در تنهایی  خودم
به مرز جنون می‌کشاند...

فاطمه طاووسی

پنجره... __ فاطمه طاووسی

آی پنجره
چرا باز مانده‌ای؟
باد پاییزی تمام خاطراتم را به هم می ریزد.
مرا در تاریکی خودم رها کن.
می‌خواهم تنها باشم...

فاطمه طاووسی

کوچه_فاطمه طاووسی

یادش بخیر

روزهای خوشی که در میان کوچه های تنگ و باریک گذشت.

کوچه هایی که باریک بودنش دلها را بیشتر به هم  نزدیک می‌کرد.

و چه باصفاتر هنگامی که

 اوایل اردیبهشت بوی نم باران و دیوارهای کاه گِلی 

هوش از سرِ هر رهگذری می ربود

و آن گل‌های کاغذی که در کوچه سرک می‌کشیدند از لب دیواربلند...

آه! که چه شب‌ها نامه های عاشقانه‌ای 

زیر نور کم سوی تیر چراغ برق خوانده و قند را در دل عشاق می سایید

و خاطرات...

آن گمشدگان کوچه پس کوچه های قدیمی که 

شیرینی لحظه لحظه های آن هرگز از یادمان فراموش نخواهد شد..

حتی در شنیدن آژیر قرمز و پناه بردن در زیرزمین خانه.

یادش بخیر...!

فاطمه طاووسی